آخرهفته
سلام پسر گلم
روز چهارشنبه 9 دی ماه ساعت 11 مرخصی گرفتم تا شما عزیز دلمو ببرم مرکز بهداشت برای واکسن
خیلی استرس شدیدی داشتم و فقط آیت الکرسی میخوندم برات
خلاصه رسیدیم مرکز بهداشت و خیلی خیلی شلوغ بود ویک اعتی شایدم بیشتر منتظر موندیم تا نوبت ما بشه
اول که برای کنترل قد و وزن رفتیم که تا خانم و توی لباس پرستاری دیدی زدی زیر گریه و جیغغغغغ که هیچ جوره آروم نمیشدی و همکاری نمیکردی با هزار مکافات و بدبختی قد و وزن و دور سرت و گرفتن
بعد هم نوبت واکسن که بازم شروع کردی به گریه اونم چه گریه ای... بمیرم الهی مادر که اینهمه درد داشت
بعد واکسن هم رفتیم خونه و تا مامانی و دیدی باز شروع کردی از ته دل گریه کردن
بهت شیر دادمو و آروم گرفتی و خوابیدی البته نه به این راحتی
تا شب حالت خوب بود و تب نکردی اما شب موقع خواب بد جوووووووووووووووور تب کردی و خیلی بی قرار بودی و همش میخاستی بغلم باشی... منم تا صبح بیدار بودمو یا بغلت میکردم یا وقتی هم میخابیدی بالاسرت بودم تا خدا نکرده تبت زیاد نشه
دو شب به همین منوال گذشت
روز جمعه هم با فاطمه جون رفتیم پارک توحید و یه دوری زدیم و بازی کردی اما بماند که فوق العاده نغ نغو شده بودی البته فکر کنم پات درد میکر نفس مادر
جمعه شب هم رفتیم يك رستوران كه توي خيابون مدرس همین تازگیا باز شده بود که کاش نمیرفتیم البته دفعه اولمون بود و مطمئنا دفعه آخر و من که دیگه پامو اونجا نمیزارم چون خیلی غذاهاش بد بود و ارزششو نداشت
خلاصه تجربه اول بود و به این نتیجه رسیدیم دیگه ریسک نکنیمو و نریم جایی که جدید باز شده و نمیدونیم کارش چه جوریه
در نوع خود خاطره ای شد به یاد ماندنی
امیدوارم همیشه سالم و موفق باشی مامانم و موفقیتهات و ببینم
عکس هم نمیتونیم بزاریم تا اطلاع ثانوی چون سیستم خونه خرابه و اداره هم که قربونش برم همه چی و قفل کردن
خدای مهربونم مراقب پسرم باش