این روزهای ما
سلام به گل پسرک مامان
ببخش مامانم که اینقدر دیر به دیر میام مینویسم
اتفاقایی که تو این مدت افتاده یکی این بود که دایی مریض بودن و ما مجبور شدیم یه سفر دو روزه به مشهد داشته باشیم.. که خدا رو شکر بهتر شدن و ما برگشتیم و مامانی یه هفته اونجا موندن
تو این مدت هم یکم عصبی شدی که من خیلی خیلی نگرانتم.. داد میزنی ..جیغ میکشی.. هر چی دستت باشه پرت میکنی .. من و میزنی خلاصه وقتی بیداری کلی من و اذیت میکنی خوابتم خوب نیست و کم خوابی وقتی هم که میخوابی من هر 10 دقیقه یکبار باید بیام کنارت بهت شیر بدم.. غذا هم که اصلاااااااااااااااااااااااا خوب نمیخوری
خلاصه مامان خیلی ناراحته
پیشرفتهایی که تو صحبت کردن بهتر شده و تقریبا هر چی بگیم تکرار میکنی و بعضی چیزها رو که میخواای دستمو میگیری میبری و نشونم میدی و اگه اسم اونچیزو بدونی بهم میگی که بهت بدم مثل آب که جدیدا میگی آبی..
بادوم.. مو(موز) و خیلی چیزا که الان حضور ذهن ندارم
روز پنجشنبه هم سالگرد ازدواج من و بابایی بود که بابایی یه دسته گل و کیک خوشمزه سفارش داده بود و مامان هم کیک مرغ و اشترودل و کیک گوشت و پیتزا پخت (خیلی خودمونو تحویل میگیریم ) و کنار هم خوش گذروندیم سه تایی رفتیم دردر دودور
چند روزه حال من خوب نیست حس و حال نوشتن و ندارم . حالم خوب شد میامو مفصل مینویسم از شیرین کاریات عزیز دلم و عکسا هم انشاءا... تو پست بعدی
به خدا میسپارمت نازنینم